حکایت طول و عرض عمر
برگرفته شده از کتاب: لطفا گوسفند نباشید!
راستی عمر مفید شما چقدر است؟
حکایت:
مورخان می نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران حمله می کند، با کمال تعجب مشاهده می کند که دروازه آن شهر باز است و با این که خبر آمدن او در شهر پیچیده بود، مردم زندگی عادی خود را ادامه می دادند.
این موضوع باعث حیرت اسکندر بود، زیرا در هر شهری که صدای سم اسبان لشکر او به گوش می رسید عده ای از مردم آن شهر از وحشت بی هوش می شدند و...
جلوتر از همه
ابوحارث مادیانی لاغر داشت و همیشه از دیگران عقب می افتاد.
از او پرسیدند: آیا تا به حال شده است که جلوتر از همه باشی؟
گفت: بله، یک بار از پلی رد می شدیم و فقط یک حیوان روی پل جا می گرفت، و من آخر بودم، روی پل رسیدیم که قرار شد برگردیم، وقتی که برگشتیم من که آخر از همه بودم اجبارا اول شدم.
نتیجه گیری تاریخی: در گذشته مردم واقعیت را می پذیرفتند، به آن اعتراف می کردند و گاهی هم به آن افتخار می کردند.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست....